مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» دارکوب‌ها همیشه آشیان نمی‌سازند


امروز دومین روز است که به خانه نیآمد. از زمانی که ازدواج کرده‌ایم سابقه نداشت از هم دور باشیم. خانه بدون او شبیه کابوسی ترسناک است. خانه‌ای کهنه با ستون‌های آجری، پهن شده روی عرصه‌ی کوچه‌ای از محله عین الدوله، گرفتار در پیچ و خم کوچه‌های اعیان‌نشین عهد قاجار، هدیه ازدواج از طرف پدران دست به جیب‌مان.


چند ماه بود رفتارش مثل همیشه نبود. بی‌خوابی‌هایش دوباره شروع شده بود. اولین نیمه شبی که متوجه نبودنش شدم. از اتاق خواب بیرون آمدم، در اتاق کارش نیمه باز بود و نور چراغ تا نیمه‌های پذیرایی را روشن می‌کرد. برایش نسکافه درست کردم. در زدم، خبری نشد. با صدای باز شدن در و پیچیدن بوی نسکافه در هوا سر بلند کرد. میان دو قفسه کتاب حقوقی، زیر تابلویی از فرشته عدالت نشسته بود. مرا که دید لبخندی زد به صندلیش تکیه داد و گفت:


- ببخشید تو رو هم بیخواب کردم. نتونستم بخوابم. این پرونده گرفتارم کرده. 


صندلی‌ کنار دیوار را روبروی میزش گذاشتم، مثل دادگاه روبرویش نشستم. گفتم چرا مرجوعش نمی‌کنی؟


- هرگز این کار رو نمی‌کنم. به این پرونده علاقمند شده‌ام. باید راه حلی براش پیدا کنم. نه...نه


رضا یکی از قضات برجسته و متفاوت دادگاه خانواده است. نسکافه‌اش را نخورد. دستم را گرفت و گفت: بهتره بریم بخوابیم.


امروز دومین روز است که به خانه نیآمد. از زمانی که ازدواج کرده‌ایم سابقه نداشت از هم دور باشیم. خانه بدون او شبیه کابوسی ترسناک است. خانه‌ای کهنه با ستون‌های آجری، پهن شده روی عرصه‌ی کوچه‌ای از محله عین الدوله، گرفتار در پیچ و خم کوچه‌های اعیان‌نشین عهد قاجار، هدیه ازدواج از طرف پدران دست به جیب‌مان.


چند ماه بود رفتارش مثل همیشه نبود. بی‌خوابی‌هایش دوباره شروع شده بود. اولین نیمه شبی که متوجه نبودنش شدم. از اتاق خواب بیرون آمدم، در اتاق کارش نیمه باز بود و نور چراغ تا نیمه‌های پذیرایی را روشن می‌کرد. برایش نسکافه درست کردم. در زدم، خبری نشد. با صدای باز شدن در و پیچیدن بوی نسکافه در هوا سر بلند کرد. میان دو قفسه کتاب حقوقی، زیر تابلویی از فرشته عدالت نشسته بود. مرا که دید لبخندی زد به صندلیش تکیه داد و گفت:


- ببخشید تو رو هم بیخواب کردم. نتونستم بخوابم. این پرونده گرفتارم کرده. 


صندلی‌ کنار دیوار را روبروی میزش گذاشتم، مثل دادگاه روبرویش نشستم. گفتم چرا مرجوعش نمی‌کنی؟


- هرگز این کار رو نمی‌کنم. به این پرونده علاقمند شده‌ام. باید راه حلی براش پیدا کنم. نه...نه


رضا یکی از قضات برجسته و متفاوت دادگاه خانواده است. نسکافه‌اش را نخورد. دستم را گرفت و گفت: بهتره بریم بخوابیم.


موقع خواب اگرکاری نداشت، به من خیره می‌شد و چشم از من بر نمی‌داشت. نمی‌دانم چه چیزی در ذهنش می‌گذشت. هر چه بود مرا راهی به فهم آن نبود. بعد روی پهلوی راستش غلت می‌زد و می‌خوابید. گاهی صخره‌ای ساحلی می‌شدم، کنار دریای او، دریایی که موج بر ساحل می‌کوبد، گاه آرام و گاه سهمگین، و ناگهانی، که هزاران قطره را در درونم می‌پراکند. و صدای گریه کودکی نوزاده، که همیشه آرزویش را داشته‌ام در گوش‌هایم می‌پیچید. آرزویش را در آغوش میکشم و دهانم خشک می‌شود.‌ 


کنجکاوی من ارضا شد و تا یک ماه حتی اگر بیدار می‌شدم مزاحمش نمی‌شدم. شب‌ها قبل از خواب برایش چای آماده می‌کردم. کمی می‌خوابید و قبل از اذان بیدار می‌شد. 


بی‌خوابی مسری است. به من هم سرایت کرد. این پرونده، زندگیم را بر هم زده‌بود. تنها ناشرین از آن خرسند بودند چون تمام کارها را به موقع تحویل می‌دادم. هر چند منم یک اتاق مستقل برای خودم دارم اما در آشپزخانه روی میز ناهار‌خوری بساطم را پهن می‌کنم، لپ تاپم، موبایلم، قلم و کاغذ و متونی که باید ویرایش‌کنم. برعکس رضا که همه وسایلش جای خاص دارد، من آنها را روی میز پخش می‌کنم. نصف شب با اینکه خوابم می‌آمد بیدار شدم. کتاب "دستمایه ویرایش" رو می خواندم. نمی‌دانم کی خوابم برد! از بابت نماز خیالم راحت بود چون مرخصی ماهیانه داشتم. با صدای بم رضا بیدار شدم. 


- شیرین جان بیدار شو. برو رو تخت بخواب . گردنت درد می‌گیره.


- از یه خواب عمیق، نه تلخ و نه شیرین، بیرون آمدم. انگشتانم را در هم قفل کردم و به طرف جلو کشیدم. پرسیدم: صبحونه‌چی؟


- نگران نباش. هوس نیمروی قهوه‌خونه‌ها رو کردم. میرم یه جایی یه چیزی می‌خورم. فقط یه کار برات دارم. 


- چی؟ خیره؟


- یادداشت‌های پرونده محسن و پروانه رو میزمه. بخونش اگر چیزی به نظرت رسید بنویس. حق الزحمه‌ات هم محفوظ.


- اما من از متون حقوقی خوشم نمیآد


- نه فرق داره این بار داستانش کردم. 


- جدی؟


- بله خانم، یک داستان حقوقی و عاشقانه.


- حتماً می‌خونم با کمال میل؛ چه عجب!


- اسمش چیه؟


- خودت بخون


دکمه های پیراهنش را باز می‌کرد و به طرف حمام می‌رفت. از آماده کردن صبحانه معاف شدم. وقتی تو رختخواب جا گرفتم. از سرما به خودم لرزیدم و سرم را در متکا بیشتر فشار دادم. چه‌قدر خواب صبح شیرین است. 


ساعت ده از خواب بیدار شدم. هنوز وسایلم روی میز بود. یاد داستان رضا افتادم. ناهار را زودپزی تیار کردم. 


داستان در لفاف پلاستیکی، خیلی مرتب روی میزش قرار داشت. آن‌را به، مقر خودم، آشپزخانه آوردم. خیلی اشتیاق داشتم آن‌را بخوانم. این‌طور شروع کرده بود: 


درد عشق ، درد جاودانگی 


امروز پرونده‌ای از طرف معاون مجتمع قضایی خانواده جهت رسیدگی تحویل دفتر دادگاه شد که مدیر دفتر آن‌را جزء کارهای روزانه‌ام گذاشت. روز شلوغی بود. شش وقت رسیدگی داشتم. یکی‌یکی زوج‌ها می‌آمدند و دلایل خواسته خود را می‌گفتند. هر کدام‌شان خود را محق و طرف دیگر را غیرمحق می‌دانست. این طبیعت تمام پرونده‌های قضایی است. اما پرونده محسن و پروانه تمام دل و ذهنم را به خود مشغول کرد. 


خواهان پروانه ... نشانی: تهران. خیابان 


خوانده محسن... همان آدرس... 



خواسته یاموضوع و بهای آن: طلاق به دلیل: مشقت و سختی در ادامه رابطه زناشویی ( عُسر و حَرَج )


دلائل و منضمات دادخواست: سند نکاحیه، تصویر کارت ملی و شناسنامه زوجین


شرح دادخواست :


ریاست محترم مجتمع قضایی خانواده با عرض احترام


به استحضار میرساند اینجانب پروانه ... به دلیل ناتوانی در باردار شدن و علی‌رغم مراجعه‌های پی‌درپی به پزشکان 


و متخصصان مربوطه، امکان توالد و تناسل، شوربختانه از من سلب شده است. از آنجا که همسر خود را لایق پدر شدن می دانم و از طرفی او انسانی شایسته این مقام و مسئولیت است؛ نظر به مشقت و دشواری که این زندگی برایم ایجاد نموده و ادامه رابطه زوجیت را برایم غیر ممکن گردانیده است. درخواست صدور گواهی عدم امکان سازش و صدور رای بر طلاق و رسیدگی مقتضی را از آن مقام محترم دارم.


محل امضاء- مهر – اثر انگشت : پروانه...


ریاست محترم شعبه 140 دادگاه خانواده رسیدگی فرمائید


نام و نام خانوادگی ارجاع کننده ..معاون مجتمع قضایی فدایی تاریخ...................امضاء


در تمام ده سالی که به پرونده‌های خانوادگی رسیدگی می‌کنم این اولین بار است که با چنین موضوعی مواجه می‌شوم. همیشه اولین بار سخت‌ترین بار است. به مدیر دفتر دستور تعیین وقت دادم. و منتظر دیدن این زن و شوهر ماندم.


تا فرارسیدن وقت رسیدگی به پرونده آنان، بسیار مطالعه کردم. از عشق خواندم، انسان را جستجو کردم. می دانستم امروز وقت دیدار آن‌ها است.


حدود ساعت ده صبح خانم و آقای وارد شدند به محض باز کردن پرونده متوجه شدم انتظارم به پایان رسیده است. پروانه صورتی گرد با چشمانی درشت و درخشنده داشت. درخشندگی چشمانش حکایت از تیز هوشی‌اش می‌کرد. برعکس محسن چهره‌ای محزون، استخوانی با سبیلی نازک و قدی نه چندان کوتاه داشت. روبرویم نشستند. دوباره دادخواست را خواندم.


شما خانم بفرمایید: 


- جناب قاضی بنده بنا به دلایل پزشکی ( چسبندگی لوله رحمی ) نمی‌تونم بچه دار بشم. این موضوع در من این احساس رو بوجود آورده که موجودی بی مصرف هستم. 


- یعنی تنها مصرف بانوان زاییدن بچه است؟


- به نظر من بله. مهمترین وظیفه یک زن در روابط زناشویی توان فرزند آوری است.


شما بفرمایید آقا: 


- راستش من همسرم رو بینهایت دوست دارم و حاضر به طلاقش نیستم. موضوع بچه هم اصلاً مهم نیست.


- اگر واقعاً ایشون رو دوست دارید چه‌طور حاضرید در رنج و مشقت زندگی کنه؟


- چه عرض کنم ولی ما می تونیم با قبول سرپرستی یک بچه مشکل رو حل کنیم.


- اما این بچه مال شما نیست.


- بله ولی... 


پروانه حرف محسن را قطع کرد و گفت: آقای قاضی اگر بگم دیگه دوستش ندارم موضوع حله؟


- نه خانم حل نیست.


محسن: اگر ایشون راست میگن، چطور توی این دو ماه هر روز به خانه‌ی مشترکمان آمده‌اند و غذا درست کرده‌اند و نظافت کرده‌اند و لباس‌ها را شسته‌اند و رفته‌اند. این نشونه چیه؟


پروانه: وظیفه شناسی محسن خان!


با هم بحث نکنید. لطفاً بیرون باشید مجدداً صدایتان می‌کنند.


پرونده بعدی زن و شوهری بالای پنجاه سال بودند که ده سالی از هم جدا زندگی می‌کردند. آنان را برای مشاوره پیش کارشناسان فرستادم و در این بین مجالی یافتم تا در مورد محسن و پروانه کمی فکر کنم. 


به قلم محمود تقوی


برای خواندن ادامه ی داستان به سایت molavieh.ir مراجعه کنید


شما نیز داستان ها و اشعار خود را در سایت به اشتراک بگذارید و قلم دیگران را نقد کنید 

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   ساخت وبلاگ   |   روانشناس ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده